رمان ارباب من پارت: ۷۴

با درد ریشه موهام رو گرفتم و گفتم:

_ موهام رو ول کن وحشیِ عوضی!
_ حرف نزن بیا
_ عه نَکِش درد میگیره

ولی هیچ توجهی نکرد و به راهش ادامه داد و از پله ها بالا رفت.
منم با درد و به اجبار دنبالش کشیده شدم تا به طبقه آخر و اتاق کذایی رسیدیم.
در رو که باز کرد پرتم کرد داخل و گفت:

_ فرار میکنی آره؟
_ فرار نکردم
_ آره من عمم رو از تو خیابون گرفتم آوردم خونه!
_ فرار نکردم و فقط خواستم برگردم خونه مون، همین

نیشخندی زد و گفت:

_ ولی تو دیگه چه مارمولکی هستی که از پنجره ی دستشویی فرار کردی!

با نفرت بهش نگاه کردم که به سمت کمدِ توی اتاق رفت و گفت:

_ ایده ی خوبی بود ولی متاسفانه موفقیت آمیز نبود
_ تو نمیتونی من رو اینجا نگه داری!
_ میتونم
_ چطوری؟!

با چشماش به کمد کنارش اشاره کرد و گفت:

_ با چیزی که داخل این کمده

چشمام به سمت کمد چرخید و ترس توی دلم لونه کرد!
نکنه...نکنه منظورش اون وسایل شکنجه بود و الان میخواست به خاطر فرار کردنم اینجوری مجازاتم کنه؟
با به یادآوردن اون کمربند پر از سنگش لرزی به تنم افتاد و بی اختیار یه قدم به سمت عقب برداشتم‌.

_ نترس اون چیزی که فکر میکنی نیست!

همینجوری با ابهام و ترس نگاهش کردم که سرش رو تکون داد و گفت:

_ البته بترس چون یه چیز فوق العاده بدتره!

با شنیدن این حرفش آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:

_ چیه؟
_ وقتی میترسی خیلی خنده دار میشی!
_ من نترسیدم
_ آره کاملا مشخصه

صدام رو صاف کردم و سعی کردم ترسم رو پنهان کنم و گفتم:

_ هنوزم معتقدم که هیچکاری نمیتونی بکنی!
_ تا چند دقیقه ی دیگه حرفت رو پس میگیری

در کمد رو باز کرد و منم با استرس بهش نگاه کردم تا ببینم از چی حرف میزنه!
میدونستم که تهدید الکی و پوچ نمیکنه و قطعا یه کاری میخواد بکنه اما منم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که ظاهرم رو حفظ کنم و نشون ندم که ترسیدم چون اگه ترسم رو میفهمید، بد میشد...
دیدگاه ها (۱۰)

میاین دیگع؟

رمان ارباب من پارت: ۷۵

رمان ارباب من پارت: ۷۳

رمان ارباب من پارت: ۷۲

رمان بغلی من پارت ۶۶ ارسلان: بخدا چیزی نیست پنبه رو آغشته به...

#تک_پارتیماه روشن من ساعت 8شب بود. از خونه بیرون رفتم تا کمی...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط